چند ساعتی میشه که دارم به اتفاقات امروز فکر می کنم تا که حداقل یه چند خطی رو براتون بنویسم ولی دریغ از چند تا کلمه چه برسه به چند تا خط.. چیز زیادی یادم نیست نمیدونم چرا گاهی اوقات اینجوری میشه.. گاهی فراموش کردن سخته و گاهی هم فراموش نکردن ولی در هر شرایط آدم عذاب میکشه نمیدونم چرا زندگی عکس اون چیزی که دلت میخواد و انتظارش رو داری اتفاق می افته فقط یاد گرفتم که باید باهاش ساخت ؛ باید باهاش ساخت و زندگی کرد بگذریم آخرین روز شهریور هم تموم شد البته با کار زیاد و خستگی متفاوت از روز های قبل.. تابستان امسال هم تموم شد و فردا شروع پاییزه اول مهر ، دلم یه جوریه یه حس و حالیه انگاری میخوام برم مدرسه ولی دست و بالم بسته ست چرا اینجوری ام نمیدونم ولی هستم فکر کنم یه چیزایی توی گذشته جا مونده یا یه کارایی باید میکردم که نکردم احتمالا به خاطر اینه ان شاءالله بشه اون چیزی که باید بشه و اتفاق بیفته اون چیزی که باید اتفاق بیفته..
.
.
.
ان شاءالله..
همیشه برای خودم نوشتم حالا وقتشه برای شما بنویسم..