روزهای سختی رو دارم سپری می کنم هنوزم که هنوزه بعد این همه سال کار کردن و به قول خودمون مستقل شدن ، هنوزم که هنوزه حس میکنم یه جاهایی مستقل نیستم حس زندان و زندانی بهم دست میده حس میکنم ته دنیاست ته باتلاق که نه ، ته ته ته نیمچه مستقل شدن ، و من هرچقدر زور میزنم خودم رو کامل کنم ولی بی فایده ست نمیتونم..
نمیدونم کجارو اشتباه رفتم نمیدونم اصلا یه روز اون چیزایی که خواست قلبی من هست و بارها و بارها توی ذهنم بهشون فکر می کنم و براشون نقشه میکشم و با تمام وجودم درکشون میکنم و از داشتن های لحظه ایشون لذت میبرم یه روزی توی آینده برام اتفاق می افته یا نه ولی من دارم تمام تلاشم رو میکنم که بهشون برسم هر چند تا به الان نتیجه ای نگرفتم ولی تمام تلاشم رو دارم می کنم که به نتیجه برسونمشون..
هر چند توی این راه خبرهایی میشنوم که حس میکنم دنیا به تهش رسیده ولی باز یه خبر تازه ، یه حرف تازه پیش میاد و باز امید جوانه می زنه و اونوقته که باز تلاش کردنم قدرت می گیره..
حس عجیبیه ، شرح حال نویسی آدم رو آروم میکنه خدا کنه که این آرامش ابدی باشه منظورم از ابدی بودن اینه که لحظه ای نباشه لحظه ای خوب نیست.. فکر کن الان خوشحال باشی و یه لحظه بعد خوشی از دماغت در بیاد خوب این خوب نیست..
نظرتون چیه..؟
![]()
همیشه برای خودم نوشتم حالا وقتشه برای شما بنویسم..